آقا محمد صدراآقا محمد صدرا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

محمد صدرا جان

اللهم عدتی ان حزنت... 😍

سلام سال 91

    خدایا شکرت که یه عسل دادی که با همه شیطنتهاش توی خونه تکونی باز هم آدم از دستش عصبی نمیشه ! دیشب بردیمت آرایشگاه برای عید ! عزیزم مثل پسرها شدی دیگه ! خیلی خوشگل شدی ! اصلا هم گریه نکرد ! کلی ازت عکس و فیلم گرفتم توی گوشی باباست ! الان هم تا خوابه برم برای استفاده از فرصت ! تمام خونه منتظر تکوندنه! عیدت مبارک دردونه یکی یه دونه چراغ خونه!     ...
29 اسفند 1390

تولد یک سالگی قسمت دوم !

سلم  تا یادم نرفته میخوام تشکر کنم ! از همه کسانی که توی تولد یک سالگی شما سهم بسزایی داشتند ! قبل از تولد طراحی کارت دعوت ------ عکسهای خوشگلت که به سقف وصل شده بود--------- فلش ها ی دم در --------خوش آمد گویی دم در --------------عکس روی کارت تولد ت ---------- با همکاری من و حدیث و مریم دختر خاله هات بود ! البته بیشتر بیشتر دختر خاله مریم ! خاله عادله که دور همه عکسها روبرات قیچی کرد و با دستور من اون گلها یآبی که به سقف آویز شده بود رو در ست کرد ! حدیث و زهرا و خاله فایزه و خاله عادله که روز قبل از تولد اومدن کمک م ب...
18 اسفند 1390

تولد یکسالگی قسمت اول

ما اومدیم با عکس های تولد !  شب تولد    ظهر تولد  قبل از رسیدن مهمانها! کیک آدم برفی !      میز عصرانه ناتمام !  پسرخاله امیر حسین !  محمد صدرا و مهمون کوچولوها... بفرمایین پفک!  جعبه دستمال بعد از انهدام !  راهرویی که قشنگ عکس گرفته نشده روی دیوار و جلوی در هم تزیین داشته ! در حاشیه تولد ! ما ما نی کمک نمیخوای؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ب...
16 اسفند 1390

تولدت مبارک

میخواهم برایت ثبت کنم از یک سال بودن با تو عزیزترین ! میخواهم برایت ثبت کنم از یک سال بودن با تو عزیزترین ! از لحظه های شیرینی که ماندگار شدند  از لحظه های تلخی که برایمان خاطره شدند و یاد آوریشان لبخند برلبانمان مینشاند افسوس میخورم از ثانیه هایی که شاید بیشتر میتوانستم در ذهنم ثبت کنم و نشد !   محمد صدرای عزیزم!!!! یک سال پیش برایم یاد آور انتظار است..... انتظار دیدن کودکی که 9 ماه شبانه روز با خود حمل کردم  به او وابسته شده بودم و اکنون میخواستم او را در آغوش بگیرم  من قرار بود برای همیشه شاهد رشد و بالندگ...
7 اسفند 1390

عاشقتم عسل

    دیروز بردمت حموم ! بعد از 10 روز دیگه خودم هم دلم به حالت میسوخت ! این چند وقت به دلیل پاره ای از وقایع نتونسته بودم ببرمت حموم! بچه های خاله اعظم خونمون بودن رفتیم حموم و عسلم کلی بازی کرد! بیرون که اومد و لباس پوشید حسابی با بادکنک بازی کرد بازی که نه چون از بادکنک چندشش میشه چه خالی چه پر! شب رفتیم خونه عزیز برای شام و عسلک مامان چند ساعتی بود که نخوابیده بود یه کم بی قراری کرد و زودی اومدیم خونه ! ساعت 10 با بابایی دو تایی چه خواب عمیقی رفته بودند! دستم زیر سر عسلم بود و شیر خوردنش که تموم شد بوسه بارونش کردم ! خدایا شکرت! این نی نی ناز رو توی بغلم گذ...
2 اسفند 1390
1